کتاب قصه های مثل ماه: آرزوی مادربزرگمادر بزرگ نمازش را سلام داد. دستهایش را به سوی گرفت. اشک همین جور از صورتش گلوله گلوله پایین میریخت. از وقتی که امام رضا(ع) به نیشابور آمده این جوری بیقراری میکرد و از خدا میخواست امام را ببیند. طاقت دیدن اشکها..
کتاب قصه های مثل ماه: به دنبال آب برویدگزیدهای از کتابانگار از آسمان آتش میبارید. خاک و سنگ داغ داغ بود. پیرمرد کاروان دستمال سفید را از روی سرش برداشت. صورت و گردن پر از عرقش را پاک کرد و دوباره روی سرش گذاشت. اسبی تشنه، شیههای کوتاه کشید. عرق از..
کتاب قصه های مثل ماه: صبح روز هفتمگزیدهای از کتاببرف همه جا را پر کرده بود. کاروان تازه از نیشابور دور که سروصدایی بلند شد. سوارهایی سیاه پوش در سفیدی برف پیش آمدند .صورتهایشان را پوشانده بودند. بچهها از ترس پشت مادرانشان قایم شدند و زنها جیغ کشی..
کتاب قصه های مثل ماه: فردا عید استگزیدهای از کتاب«مأمون خلیفه ی عباسی در سال ۱۷۰ هجری قمری در شهر بغداد به دنیا آمد و در سال ۲۱۸ هجری قمری درگذشت. او پس از کشته شدن برادرش، محمدامین به خلافت رسید. سپس با حیله و زور امام رضا (ع) را به شهر مرو آورد و ..
کتاب قصه های مثل ماه: قصه یک پیراهنگزیدهای از کتابدخترک تکه پارچهی خوشبو را از روی چشمهایش باز کرد. نیمه شب بود و اتاق هم تاریک سوسوی شمعی را از میان پلکهای نیمه باز خود دید. دیگر هیچ دردی را در چشمهایش احساس نمیکرد. دلش میخواست با صدای بلند ف..
کتاب قصه های مثل ماه: مثل ماه و شکوفه هاگزیدهای از کتابسمانه و مادر وقتی از خانه بیرون آمدند آفتاب از وسط آسمان رد شده بود و سایهها کم کم داشتند بلندتر میشدند. مادر و دختر کوچه پس کوچههای گلی شهر مدینه را آهسته پشت سر میگذاشتند. داشتند برای دیدن..
کتاب قصه های مثل ماه: مزد کارگرهاگزیدهای از کتابآن روز بعد از ظهر با امام رضا (ع) رفته بودیم عیادت یکی از دوستان؛ دوستمان وقتی امام رضا (ع) را همراه من دید هم تعجب کرد، هم خوشحال شد. فکر نمیکرد امام شیعیان به دلیل بیماری او این همه راه بیاید.نزدیک ..
کتاب قصه های مثل ماه: مهمان عزیزروی تخت نشسته بود. دو نفر او را باد میزدند. دو نگهبان هم خليفه دم در تالار ایستاده بودند. غلام بدقیافه وارد تالار بزرگ شد و با ترس جلوی خلیفه ایستاد. بعد کمرش را تا زانو خم کرد. مأمون خلیفهی عباسی سری تکان داد و گفت:..
کتاب قصه های مثل ماه: کسی که از او خجالت نمی کشیدمگزیدهای از کتابسرم درد میکرد؛ حتی حوصلهی راه رفتن هم نداشتم. کوچه خلوت بود. کنار دیواری نشستم و سرم را گرفتم توی دستهایم؛ دیگر مانده بودم که چه کار کنم. همهی درها به رویم بسته شده بود. آخرین در، ..
کتاب قصه های مثل ماه: گنجشک به امام چه گفت؟گزیدهای از کتابغروب بود و باد در میان شاخههای درختان باغ میپیچید. خانم گنجشک با بیقراری از این درخت به آن درخت میرفت و به هر طرفی پر میزد نمیدانست چه کار کند. مرتب به طرف لانهاش میرفت و برمیگشت. او ..